سرت را به خدا بسپار

9786226689755

ویژگی‌های محصول
در ابتدای کتاب سرت را به خدا بسپار درباره شهید محمدرضا داورزنی چنین آمده است: «خاطرات پیشِ رو نمی از یَم دریای وجودی شهید محمدرضا داورزنی است که بیشتر بر پایه خاطرات نزدیکان و کمتر هم‌رزمانش بنا شده است. شهیدی که به تعبیر خودش «دانشگاه جنگ»، نردبان ترقی او بود تا در مکتب روح‌الله قد بکشد و «عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ» روزی‌خوار خان بهشتی باشد و به کسانی که هنوز به او ملحق نشده‌اند، بشارت بدهد.»
27000

10% 30000

توضیحات محصول

برشی از کتاب سرت را به خدا بسپار: فرقی نداشت، می‌خواست توی خانه باشد یا از بیرون آمده باشد، می‌گفت، فاطمه، گفتم یک…، دو…، سه…، لیوان آب باید جلوی من باشد. محمدرضا صدایش را بالا می‌برد و شروع می‌کرد به شمردن «یک، دو.. » فاطمه مثل از گرگ ترسیده‌ها، از این اتاق به آن اتاق می دوید تا یک لیوان آب برساند دست برادرش. می‌دانست ا گر آب را به محمدرضا نرساند، لنگه کفش است که از زمین و آسمان روی سرش سرازیر می‌شود. توی مغازه خودمان همه چیز داشتیم جز آرد نخود. می گفت پول بدهید تا بروم آرد نخود بخرم. می گفتم ننه جان هرچه بخواهی توی مغازه هست. بیسکویت، کیک، شکلات، اما حرف، حرف خودش بود. می‌گشت ببیند چه چیزی توی مغازه نیست، بهانە همان را می‌گرفت! به حرفش که گوش نمی‌کردیم از جوی جلوی خانه سنگ جمع می‌کرد و می‌زد به در حیاط. حاج آقا نقره برای خانم ها توی هیئت حسینی روستا برنامه می‌گذاشت. خیر النساء، مادر محمدرضا هم پای ثابت جلسه‌هایش بود. چون خانم‌ها سواد نداشتند، بیشتر با مثال و نقاشی برایشان توضیح می‌داد. یک بار مردی شکم گنده کشید و کنارش هم مردی لاغر، گفت، این شخص لاغر ابوذر است و این شکم گنده معاویه. معاویه‌ها با خوردن حق ابوذر‌ها شکمشان گنده شده است. بعد بحث را کشاند به ظلم شاه و حقی که از مردم خورده است. پایان صحبتش اسم ابوذر زمان، آیت الله خمینی را هم برد. برای فوتبال می رفتند زمین خاکی کنار روستا. نفری یک چهارشاخ کشاورزی بر می‌داشتند و زمین را صاف می‌کردند. قبل از بازی کار هر روز شان شده بود. سنگ‌های بزرگ را می انداختند کنار زمین. فوتبال زمستان و تابستان نداشت و همیشه به راه بود . برف که می‌آمد با بیل و فرغون می‌افتادند به جان زمین و برف‌ها را از زمین فوتبال کنار می‌زدند و بازی شروع می‌شد. محمدرضا ضرب دستش توی پرتاب اوت قوی بود، انگار شوت می‌کرد. همیشه خط حمله بازی می‌کرد و یک پای یار کشی بود. سرعتش زیاد بود و کمتر کسی به پایش می‌رسید. وقتی بچه‌ها جر و بحث می‌کردند یا جر می زدند سریع می‌آمد وسط و می‌گفت، ما آمدیم یک ساعت بازی کنیم و شاد باشیم. بازی است، جدی نیست که با هم دعوا می‌کنید…

مشخصات محصول
  • قطع

  • رقعی

  • نوع جلد

  • شومیز

  • وزن

  • 240

  • تعداد صفحات

  • 200

  • ناشر

  • راه یار

نظرات کاربران

برای ثبت نظر، از طریق دکمه ثبت نظر اقدام نمایید.

متوسط امتیازها

0.0

نظرات کاربران

هنوز نظری برای این محصول ثبت نشده است.